سخته؟

ساخت وبلاگ
دست مادر را گرفت و گفت:«باشه. یه بازی دیگه چی؟» تلفن بازی کردند. مادر مثلاً پشت تلفن گفت که دزدان دریایی او را اسیر کرده اند و دارند می برند... بعد نوبت دخترک شد. گفت که الان توی یک سفینه با «مژایی‌ها» نشسته. مادر اشتباهش را تصحیح کرد: «فضایی». دخترک دوباره گفت: «مژایی» مثلاً درستش کرده بود و بعد ادامه داد: «اینا یه وسیله های عجیب و غریبی دارن که یه عالمه دکمه های گنده داره. یه سیم‌هایی چسبوندن به بازوم. صورتاشونو پوشوندن و روپوشاشون خش خش می‌کنه. آدم فقط میتونه کله‌هاشونو ببینه. آروم میگن؛ اونجا،اونجا، اونجا، اونجا. بعد از ده تا یک می‌شمرن. به یک که برسن دیگه خوابت می‌بره حتی اگه تلاش کنی نخوابی!».  دخترک سکوت کرد، چون مادر داشت گریه می‌کرد. گرچه این فقط یک بازی بود و بس. بعد آرام دم گوش مادر زمزمه کرد: «مژاییا نجاتم می‌دن مامان. اونا کارشونو خوب. بلدن.» مادر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و او را غرق بوسه نکند. پرستارها آمدند و دخترک را خواباندن روی تخت چرخدار تا ببرندش اتاق عمل... پ.ن: خیلی حس خوبی داشت کتاب، توی یکی از شیفت های خلوت بخش پنج، با اون چشم انداز زیباش تموم کردم، با کلی گریه سخته؟...
ما را در سایت سخته؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0rahibesoyenor6 بازدید : 165 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 19:33